مرد نمیدانست که به کجا میرود. نمیفهمید که حمله دوباره به سراغش آمده. اگر میدانست که در آن باد شدید از خانه بیرون نمیزد. حتی اگر شیرین سرش داد میکشید. حتی اگر او را کتک میزد. حتی اگر شیرین خودش را میزد و به او میگفت که از جلو چشمهای آنها دور شود. طوفان شروع شده بود و او نمی دانست. باد برگهای خشک درختان و خاک و آشغال خیابان را در هم میپیچید و به هوا میبرد. خاطرات شب گذشته جلو چشمانش میآمد و میرفت؛ خاطرات سالهای گذشته هم. صحنهها ظاهر میشدند، مرد را خوشحال میکردند، ناراحت میکردند، گیج میکردند و میرفتند و مرد از روی عادت میرفت به طرف میدان امام. ...
|