پیش از هر سخن پیشنهاد می کنم که یک یادداشت مهم را بخوانید. [لینک]
اشاره: نام این داستان «مرد طوفان» و به قلم امیر عباس جعفری است. انتشارات صریر (بنیاد حفظ آثار)، مجموعه داستانی را با عنوان «ویزای بهشت» در دست انتشار دارد که یکی از شاخص ترین داستان های آن «مرد طوفان» است. این داستان در دو جشنواره سراسری داستان کوتاه نویسی در کشور بالاترین رتبه را کسب کرده و کارشناسان با توصیف هایشان حسابی نویسنده را شرمنده کرده اند. مجتبی شاکری، مدیر وقت دفتر ادبیات داستانی بسیج طی مصاحبه ای گفت:«داستان های کوتاه این نویسنده در سطح جهانی است و ما اگر چه در رمان به توفیقی دست نیافته ایم ، اما در بخش داستانکوتاه حرفهای زیادی برای گفتن به دنیا داریم.»
چکیده داستان: شخص اول داستان، خلبان هوانیروز و جانباز اعصاب و روانی است که با خانواده ی خود مشکل دارد و حتی گاهی همسر او نیز نمی تواند تحملش کند. در یکی از حمله های عصبی از منزل خارج می شود و قصد رفتن به مرقد امام(ره) را دارد که در ایستگاه اتوبوس با زنی که به گمانش همسرش است، درگیر می شود و یک راننده اتوبوس او را کتک می زند و توسط پلیس جلب می شوند و به دلیل جراحت به بیمارستان منتقل می شود. در بیمارستان با پیرمردی آشنا می شود که بعد از معالجه و حل و فصل دعوا، پیرمرد به او می گوید که راهی ِ اعتکاف است. سروان خلبان با پیرمرد به اعتکاف می رود. در پایان داستان، که سروان به بیماری خود مسلط می شود (اگر چه علت جانبازی او درمان نشده است)، خانواده اش به استقبال او می آیند و می فهمد که پیرمرد پدر خواستگار دخترش بوده است که به خواست همسر سروان پس از خروج سروان از منزل، مأمور مراقبت از او شده بوده است. خانواده به سروان خبر می دهند که ترفیع او (درجه سرگردی) آمده است و سروان در سایه تقویت روحیات معنوی خود، مجدداً با زندگی آشتی می کند. آنچه در اینجا می خوانید، بریده ای از داستان است که در اعتکاف می گذرد.
... عصر روز سوم بود. همه چیز خوب جلو رفته بود. سروان دعای ام داود را می خواند. باد پاییزی به پنجره های مسجد چنگ می انداخت و آرامش اعتکاف را برهم می زد. شیشه های پنجره که با ضربهء باد به صدا در می آمدند، با زمزمهء معتکفین در هم می آمیختند، گویا در و پنجره هم با سروان هم آوا می شدند: - ای خدا! به خواری من و بر فقر و فاقه و تنهایی و بی کسی ام ترحم کن، و به فروتنی ام در پیشگاه تو و اعتمادم به تو و تضرع و زاری ام به درگاه تو کرم فرما. طوفان دوباره آغاز شده بود و سروان این را می دانست. - ای خدا! تو را می خوان به دعایی با حال خضوع و خشوع و ذلت و ترس و هراس و ...
«می ترسم اکبر جان! توی این چاله که چتر باز نمی شود.» «نترس ذکر بگو و بپر، معطل نکن...»
- ... تو را می خوام به دعای کسی که یاران معتمدش او را تسلیم بلا کرده و دوستانش او را ترک گفته باشند و درد و مصیبتش سخت باشد و دعای کسی که در آتش حزن و اندوه می سوزد ...
«شنبهء هفتهء دیگر برای خواستگاری ملیحه می آیند، اگر بناست که دوباره قاطی کنی نباشی بهتر است، فهمیدی؟ برو پیش دکترت نسخهء جدید بگیر.»
طوفان شدت گرفته بود. از بیرون مسجد صدای رعد و صدای هوهوی باد می آمد. سروان دعای ام داود را تا آخر خواند و به سجده رفت. می فهمید که طوفان بالا گرفته است ، می دانست که چه می کند. - خدایا! برای تو سجده می کنم و به تو ایمان دارم. تو به خواری و پریشانی ام ترحم کن که جهد و کوششم ، و زاری و مسکنت و فقرم به درگاه توست ای پروردگار من!
«نترس، ذکر بگو و بپر، معطل نکن، بگو لا حول و لا قوة الا بالله ... بپر دیگر!»
- لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم. سروان از زمین کنده شد. همه جا نور بود و ذره ای که در نور شنا می کرد. رقص ذره در برابر نور و بالا رفتن کسی در خلأ و سپید جامگانی که با بال هایی از حریر لطیف لطیف پرواز می کردند و ذکر می گفتند: - سبوحٌ قدوس، سبوحٌ قدوس، سبوحٌ قدوس ... و به سروان می گفتند که او هم بگوید. سروان گفت: - الله اکبر گفتند: - اضافه کن: الله اکبر کبیرا و الحمدلله کثیرا و سبحان الله بکرةً و اصیلا. سروان گفت. سپید جامگان گردش حلقه زدند و گفتند: - بخوان! سروان خواند: - بسم الله الرحمن الرحیم یسبح لله ما فی السموات و ما فی الارض ... و باز هم خواند و در اقیانوس نور غوطه خورد، بدون اینکه یادش باشد آن همه آیه را کی حفظ بوده است و یا اینکه بداند آن همه معانی زیبا را که از کلمات در ذهنش مجسم می شد، از که آموخته است ؛ و بعد دوباره ظلمت بود، مثل همیشه ؛ و باز نورها همه مصنوعی و ذره ذره بودند، مثل نور خورشید که از پس ابرها به افق غرب فرو می رفت و مثل چراغ های هزار و پانصد وات گازی ای که مسجد را روشن کرده بودند. ...
|